http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
از زمانی مادرم از دنیارفته بود ،مادر بزرگ سکته مغزی کرد پدر بزرگم ویک پرستار دائمی از اون مراقبت می کردند ،مادر بزرگ هربار مرا می دید بیاد مادرمبلند.بلند گریه می کرد دلم برایش می سوخت ،پدر بزرگم هرکاری ازدستش بر می آمد برای بهبودی مادر بزرگ انجام داد. ولی فایده نداشت خانه شلوع پر رفت وآمد انان سوت کور شده بود انگار گرد غم روی این خانه بزرگ قدیمی پاشیده بودند ، من هنوز مدرسه نرفته بودم ،سال اولی که رفتم مدرسه خیلی خوشحال بودم به خصوص ناظم مدرسه از دوستان آشنایان بود هوای منو داشت،زنگهای تفریح می آمد بامن حرف میزد چند باری هم مرا برد در جمع معلمانشیرنی وچای تعارف من کرد .مدرسه مابسیاربزرگ وپر از درخت انجیر ،انگور گل بود زنگهای تفریح کلی بابچه ها توحیاط مدرسه بازی می کردیم .بیاد دارم روز اول مدرسه بچه های کلاس اولی با مادراشون اومده بودنومادران نگران آنها یکی دوتااز بچه ها بغض کرده بودند ،من رفتم نزدیک یکیشون اسمش را پرسیدم روش را برگرداند از کنارم رفتمعلم چاقی داشتیم مغز سرش طاس بود آنروزها بی حجابی مد روز بود .حتی بچه هابا روپوش بالای زانو وجوراب ساقه کوتاه بمدرسه می رفتند.ولی من استثنای جوراب سفید بلند پوشیدم وچادر سرم بودخانم معلم اسم بچه هارااز روی حروف الفباصدا کرد تا بهمان ترتیب روینیمکت بنشینند.من نیمکت اول در مقابل چشم معلم قرار داشتممن تشنه آموختن بودم.آنزمان کتاب درسی ما درس دارا وآذر بودروش هجا کردن هم داشت من کلاس اول را با معدل بیست سپری کردم .از همان زمان پدرم ودوپدربزرگم از من می خواستند برایشان کتاب بخوانماول سختم بود می گفتم نمی توانم ولی پدر بزرگم می گفت می توانی سعیکن. سالهای بعد من برای پدر بزرگم کتاب می خواندم ،مادر بزرگم می گفتسعی کن تابلوهای بالا سر درمغازه ها اسم کوچه وخیابانها را بخوانیعلاقه به خواندن در من از همان دوران آغاز شدپدرم اهل مطالعه بود وهر روز روزنامه می خرید ومن با ولع می خواندمکتاب قصه داستانهای قدیمی برایم قابل دسترس بود.کتاب شعر هم می خواندم روخوانی قرآن را شروغ کردم زمانی که قرآنممی خواندم مادر بزرگ عمه دایه ام با چه شوق وشوری تشویقم می کردند ،یکباربیاد.دارم به عمه پدرم گفتم ،بیایید تاسوره عمه را برایتان بخوانایشان تعجب وبعد زد زیر خنده گفت عزیزم این سوره خبر است ،بعدها که بزرگتر شدم فکر کنم 9 سالم شده بود قرآن را بدون غلطمی خواندم برای اموزش قرآن هم مربی داشتم هم پدروبزرگم کمک میکردندبیاد دارم یکی ازشبهای سرد وبرفی که برق هم رفته بود هیچکس درخانه نبوداز پدر بزرگم خواستم بیان دنبالم تابرم چادر نمازم را ازاطاق آنطرف حیاط بردارم پدر بزرگ گفت: امشب همه جاتاریکه نمازت را بدون چادر بخون فرشته هانمی بینند البته من هنوز تکلیف نبودم بعد ها که تکلیف شدم کلی خندم گرفتهبود، خواندن ونوشتن را کاملا یاد گرفته بودم که یکروز خانم همسایه آمد و گفت: میشه به من سواد یاد بدی قبول کردم .او می گفت همسرش در شرکت ونفت ابادان کار می کنه .میخواد براش نامه بنویسد، درتابستانها من در بالاخانه اطاقی بود که به کلاس تبدیل کردم .به خانم های محله درس قرآن یاد می دادم وبعد که دیپلم خیاطی گلساز ی گرفتم خیاطی هم اضافه شد .سفارش لباس هم داشتم لباس عروس هم دوختم والبته مزد میگرفتم ونمیدونم چندی فکر کنم دوتومن اینجورها بود با پول اموزش قرآن سواد وخیاطی برای کلاس امکانات خریدم .اما مطالعه هم در کنار همه کارهام بود .یک رادیو کوچک گوشی داشتم ازش استفاده می کردم از مشکلات آنزمان دختران را بمدرسه نمی فرستادند می گفتند بی حجاب بی دین میشه . خانواده هایی هم بودند. که از رادیو استفاده نمی کردند،روزنامه هایی هم بودند مثل زن روز هفته نامه اطلاعات که مفاسد آنروز در آن نشر داده می شد البته به اسم بر سر دوراهی داستاتهای عشقی ومعرفی هنرپیشه هاو خواننده ها وخلاصه اینکه در حقیقت بار ومشروب فروشی در چند جای حساس آزاد بود مثل دروازه شیراز روبرویدانشگاه شبهای جمعه اگر صبح گذرت می افتاد پر از بطری های خالی مشروب بود، مینی ژوپ ماکسی انواع مدهای لباس آرایش بوفور در خیابان ها مشاهده می شدمومنان واقعی برایشان رنج آور بود کمتر کسی بود که از جامعه انروزتاثیر متفی نگیرد ،آرام ارام جامعه به سمت فرهنگ وارداتی غرب سوق دادهمی شد اما تکته قابل توجه خانواده ما که از مردم مشهور وعالمان راستین بودند هیچگاه از حریم باورهای درست خود نزول نکرده بلکه آن را درهمان زمانهای تاریک ارتقائ دادند واین یکی از خوشبختیهای های من بوده وهستمطابق عرف آنروز من در 17 سالگی با یک جوان از خانواده متوسط ازدواج کردم اوکارمندربانگ بود محل زندگی ما تا چندین سال در یک اطاق خانه پدر همسرم بود خیلی هم راضی بودیم همسرم ماهی چهل تومان حقوق داشت که با تلاش وصرفه جویی توانستیم بعد از پنجسال خانه دارشدیم باوام وقرض اولین فرزندم دختر بود دختری شیرین زبان دوست داشتنی حالا مهرمادری را من برای او هزینه می کردم با عشق به اوچشم باز می کردم اوقلب من بود عزیز همه فامیل اما در سه سالگی از دم کرسی ازدنیارفت .حالا غمم افزون تر شده بود مادری جوان داغدار سالها بچه دار نشدم هر عید تعطیلی کار من وهمسرم گریه زاری اندوه بودآنروزهامثل الآن نبود،امکانات کم بود . گفتند دیگر بچه دار نمی شویوچقدر برایم تلخ وناگواربود هرجا می رفتم مثل سایه جلوی رویم می آمداز وقتی میترا بدنیا آمده بود بهترین امکانات لباس اسباب بازی را برایشخریدیم همه دلخوشی هستی ما اون شده بود . حالا هیچ اثری از اون نبوداینجا بود .یخ دلبستگی من ارام ارام باز می شد دومین محبوب من از دستمبرای همیشه رفتتد ومن نمیدانم الان کجا هستند .دوسال گذشت ازدرمان آن موقع نا امید شدیم تا شب نوزدهم ماه مبار ک رمضان آنشب حال عجیبی پیدا کرده بودم دلم بیش ازپیش شکسته بود حالم را نمی فهمیدم . هاله ای از یک هجرت در من پدید آمد . تا صبح بیدار ماتدم دعا کردم گریستم متوسل به حضرت علی ع شدم .بغض چندین ساله ام شکسته شده بود رودخانه اشک هق هق کنان جاری شده بودگاهی که داشتم کارهای خانه را انجام میدادم . با سوز دل میخواندم فرشته هافرشته ها دعا کنید از اون بالا خدا به من بچه بده نمیدونم میترا کجاستاشک از گوشه چشمم جاری می شد ،مدتی نگذشت که حاجت روا شدیم خدا را هزاران بار شکر بازهم بعد از تولد پسرم اضطراب داشتیم تحت مراقبت شدیدبود که مبادا برایش اتفاقی بیفتد وبعد دختر عزیز دیگری بدنیا امددر این دوران کاملا به مراقبت ازبچه ها وتربیت رشد آنان پرداختمبا آعاز انقلاب اسلامی تغییروتحول پنجره دنیای دیگری پیش رویمباز شد . صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
صدیقه اژه ای مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ شنبه 02/1/26 ] [ 2:5 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |